در خاطرات زیستن

در خاطرات زیستن

 

با گامهایی کمرو، ساکت و هراسان

یک روز از دوردست ها آمدی، مثل یک دختر

شعرهایی سحرآمیز خواندی و دست هایت

جوانی ام را بازآورد.

 

زیبائی وصف ناپذیرت را عرضه کردی

آنچنان زنده، آنچنان گرم

و آنچنان خوشبختی را فهمیدم

که آدمی میتواند عمری با آن بگذراند.

 

آدمی یکباره نفس کشیدنش را می فهمد

یکباره با دیگری کامل شدنش را

و خنجری که حسرت و آرزو می نامیمش،

فرو رفتنش در سینه یکباره معلوم می شود.

 

مثل خاطره ها تمامی ندارد، همیشه با ماست

در جاهائی نامنتظر زندگی می کند، بزرگ می شود.

زندگی سراسر دروغ هم که باشد،

ما را میبرد تا دوردست ها.

 

نگاه کن آیا با خشنودی از سینه ات می نوشد؟!

از فهمیدنش عمرمان یکباره می پژمرد

همچنان که در خاطرات زندگی می کنیم، روزی

یکی یکی محو می شویم،‌ می میریم.


Umit Yashar Oguzcan - برگردان: نادر جبارپور

چشم دل

چشم دل

جستجویت را دوست دارم، بیش از یافتنت

فهمیدنت را، بیش از دوست داشتنت.

وقتی اندازهء یک عمر تمامت نکردم،

تو را باز هم، باز هم آغاز کردن می خواهم.

 

Ozdemir                                         Asaf  -   برگردان:  نادر جبارپور

یک روز می فهمی

یک روز می فهمی
 

شب ها، خواب هایت می رمند

صبحی دیگر را نمی فهمند

چشم هایت نکته ای از سقف را خیره می شوند

گوشهایت را وزوزی دیوانه فرا می گیرد

ملافه و بالشت حالت را نمی فهمند

روشنائی ای که انتظار داشتی از پنجره نمی آید

بسترت دوره می شود، می گریی از بیچاره گی

خیالش را فراموش نتوانستی

یک نفس عمیق سیگار درونت را پر می کند

چه بود دوست داشتن، یک روز می فهمی

پوچی همه چیز را یک روز می فهمی

فضیلت، خوبی، زیبائی را

روزی می رسد که برای شنیدن صدایش

سرت را به دیوارهای سنگی می کوبی

رنجوریت رفته رفته بزرگتر می شود

و شکستگی ات

تلخی بیچاره گی ات را

تا اعماق می شنوی

چه بود دوست داشتن، یک روز می فهمی

یک روز می فهمی که دست هایت

برای چه آفریده شدند

و آفریده شدن خودت را

و دنیایی چنین نفرت انگیز آمدنت را

مدت های طولانی زیبائی ات را در آینه ها مرور می کنی

می سوزی بیهودگی سالیان از دست رفته را

چشم هایت پر می شوند، درونت بهم می پیچد

چه بود دوست داشتن، یک روز می فهمی

طعم لب های دوست داشتنی را

یک روز می فهمی

چشم های دوست داشتنی و دست نیافتنی را

هیچ ساعتی شد که انتظارش را نکشی؟

موهایت جلوی چشم هایت می افتند، اما سفید سفید

دست هایت یه آسمان بلند می شوند

اما بیهوده، خسته، فرسوده

زمانی گرفتار می شوی، خواب های روز های رفته را

بعد حقایق پشت سر هم ردیف می شوند

چه بود دوست داشتن، یک روز می فهمی

یک روز می فهمی خیالبافی را

انتظار را

امید را

همچون پیراهن چرکینی که اگر درآوری و پرتش کنی

بسویت برمی گردد،

آن شب ترس آلود از تمام وجودت آویزان می شود

نفرین می کنی زندگی ات را

از گذشته هر چه باقی را پرت می کنی، پاره می کنی

آن زمان غنچه ای در مزارم سر می زند

تو را عاشق بودنم را

براستی آن روز می فهمی.


امید یاشار اوغوزجان ( Umit Yashar Oguzjan ) - برگردان: نادر جبارپور