سرآغاز



در همهء سرآغازها منبع جادوئی هست
 
برای نگاهبانی ما و یاری دادن ما برای زندگی
 
بیا تا باصفا به جاهای دور روانه شویم
 
و مگذار هیچ احساسات خانه و کاشانه پایبند ما شود
 
روح کیهانی در پی آن نیست که ما را باز دارد

و لیکن ما را مرحله به مرحله به فضاهای پهناورتر بالا
 
میبرد

چنین باشد، دل من : بی پایانی را بدرود گوی !


¤¤¤¤¤¤ هرمان هسه ¤¤¤¤¤¤¤


٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪


ابدیت ! والاترین آرزوی بشر :

عطش ابدیت ،
 
همان چیزیکه آدمیان عشق می نامندش ،

 و هر کس که دیگری را دوست دارد

میخواهد خود را در او ابدی کند.

آنچه ابدی نباشد راستین نیست.


¤¤¤¤¤¤¤ اونامونو  ¤¤¤¤¤¤¤¤ 


٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪

در حسرت غربت

   نه در رفتن حرکتی بود / نه در ماندن سکونی / ... // شاملو

  دلش عجیب هوای غربت داشت . نه اینکه مرغان مهاجر را دیده باشد و شیفتهء دل کندن و رفتن و سرزمینهای تازه را جستجو کردن ، نه اینکه برا ی دوباره شروع کردن ،  میخواست فقط دور شود ، میخواست گم کند آنچه را اکنون دوره اش کرده بود ، حتی به قیمت گم کردن خویش .
این روزهای بارانی ، غروب که میشد توانش از دست میرفت ، حتی نای بازی مرگ را نیز در خود نمی یافت . شور غربت انگاری تمام هستی اش را مسخ میکرد ، در قالب تن تاب نمی آورد ، در خود نمی گنجید ، می گسیخت و  می گریخت از خویش و از همه و به تلخی پس میزد همهء دستها را ، هیچ بهانه ای را لحظه ای درنگ نمی توانست .
خود را همانند آن پرنده ای انگاشته بود اسیر قفس فولادی و سردی که تنها جسمش آنجا بود، روحی آواره بود فراز جنگلهای مه گرفته و دوردست را . انگاشته بود طلسمی زنجیرش ساخته و از برای رهائی و شکست آن باید رازی را می جست و چنین بود که سرگردان می نمود . ولی خود نیز نمی دانست مسحور کدامین غربت است و پی چه خواهد بود اگر میگریخت و در کجاهای باغهای سرمستی و جنون خواهد جست رستن را .
هیچ نمی دانست او تنها  تشنهء رفتن بود و خسته و دلزده از بودنهای مکرر خویش .