کوچ آراز

به محبوب و رؤیای عزیزم که با رفتن آراز به سرزمین فرشته ها
خیلی تنها ماندند.

کوچ آراز


گاه پیش می آید که مرگ،
 اصلاْ هم زیبا نیست.
هیچکس راضی نیست،
باهاش خیلی چیزها می رود.
و پشت سر یه جای خالی گنده میماند،
یه خلأ ناجور.
هیچ کار از هیچ کس برنمی آید که،
فکر اصلاْ قد نمی دهد که.

مثلاْ بابابزرگ که مرد
آب از آب تکان نخورد،
همه نگران بودنش بودند انگار،
همه منتظر مرگش بودند انگار،
و با رفتنش اوضاع روبراه شد.

کوچ آراز را اما،
هیچکس نمی فهمد که،
بهت باریدست انگار،
یه جای کار می لنگد،
یه اشتباه گنده در کارست.

مرگ آرام آراز مرز جنون را گم میکند،
مثل گره کوری که در کار آفرینش.

بابابزرگ وقتی مرد،
یکصد و چند سالی داشت،
و آراز میخواست یکساله شود هنوز.

سرآغاز



در همهء سرآغازها منبع جادوئی هست
 
برای نگاهبانی ما و یاری دادن ما برای زندگی
 
بیا تا باصفا به جاهای دور روانه شویم
 
و مگذار هیچ احساسات خانه و کاشانه پایبند ما شود
 
روح کیهانی در پی آن نیست که ما را باز دارد

و لیکن ما را مرحله به مرحله به فضاهای پهناورتر بالا
 
میبرد

چنین باشد، دل من : بی پایانی را بدرود گوی !


¤¤¤¤¤¤ هرمان هسه ¤¤¤¤¤¤¤


٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪


ابدیت ! والاترین آرزوی بشر :

عطش ابدیت ،
 
همان چیزیکه آدمیان عشق می نامندش ،

 و هر کس که دیگری را دوست دارد

میخواهد خود را در او ابدی کند.

آنچه ابدی نباشد راستین نیست.


¤¤¤¤¤¤¤ اونامونو  ¤¤¤¤¤¤¤¤ 


٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪

در حسرت غربت

   نه در رفتن حرکتی بود / نه در ماندن سکونی / ... // شاملو

  دلش عجیب هوای غربت داشت . نه اینکه مرغان مهاجر را دیده باشد و شیفتهء دل کندن و رفتن و سرزمینهای تازه را جستجو کردن ، نه اینکه برا ی دوباره شروع کردن ،  میخواست فقط دور شود ، میخواست گم کند آنچه را اکنون دوره اش کرده بود ، حتی به قیمت گم کردن خویش .
این روزهای بارانی ، غروب که میشد توانش از دست میرفت ، حتی نای بازی مرگ را نیز در خود نمی یافت . شور غربت انگاری تمام هستی اش را مسخ میکرد ، در قالب تن تاب نمی آورد ، در خود نمی گنجید ، می گسیخت و  می گریخت از خویش و از همه و به تلخی پس میزد همهء دستها را ، هیچ بهانه ای را لحظه ای درنگ نمی توانست .
خود را همانند آن پرنده ای انگاشته بود اسیر قفس فولادی و سردی که تنها جسمش آنجا بود، روحی آواره بود فراز جنگلهای مه گرفته و دوردست را . انگاشته بود طلسمی زنجیرش ساخته و از برای رهائی و شکست آن باید رازی را می جست و چنین بود که سرگردان می نمود . ولی خود نیز نمی دانست مسحور کدامین غربت است و پی چه خواهد بود اگر میگریخت و در کجاهای باغهای سرمستی و جنون خواهد جست رستن را .
هیچ نمی دانست او تنها  تشنهء رفتن بود و خسته و دلزده از بودنهای مکرر خویش .