شما بگین ...


 

شما بگین آیا نمیشه آدم اول غم و غصهء یک چیزی رو بخوره و بعداْ گرفتارش بشه؟! نمیشه که مثلاْ عمری در سوگ از دست دادن عزیزی به عزا بنشینه و بعد از دستش بده؟! نگین نمیشه، و نگین این یارو دیوونه ست و ...آخه من اینرو دارم تجربه اش میکنم، دارم حسش میکنم. تازه این که چیزی نیست، اونکه دارم از دستش میدم خودش بهم گفت که در اصل بخاطر همین سوگ من هستش که می خواد بذاره و بره. باور کنین خودش بهم گفت که اونقد غم نداشتن من رو خوردی تا اینکه به حقیقت نشستم و الآن از رفتن ناگریزم. من هر چقدر التماسش کردم که ...  ، فایده ای نداشت.

شما بگین آیا آدم حق نداره غصه بخوره، از غیض دوست داشتن مثلاْ بخواد در عین وصال غصهء از دست دادن یا فراق کسی رو بخوره. آخه حقیقت اینه که من بیشتر از اینکه مثلاْ بخوام بخاطر داشته هام  عشق کنم و لذت ببرم، یه جورائی ذاتاْ دوست دارم بخاطر حس نداشتنشون و ترس از دست دادنشون بشینم و غصه بخورم. شاید اینم یه جوری از جنون باشه نه ؟

می روم

می روم  

                                                                                                                     

بیشتر از این نمی توانم باتو بمانم

امشب می گذارم و می روم

حسابم هم بماند برای محشر

دست هامو می شویم و می روم.

 

خودت رو به زحمت نیانداز،

سرجایت بمان که

نعره از اعماق نخواهم کشید

مثل آب که از انگشت هات می چکد خواهم رفت.

 

تو باز هم خوش خواهی بود

من اما نه جسمی مانده برایم نه جفائی

شکایتی نخواهم کرد اینبار

دندانهایم را در هم  می فشارم و می روم.

 

چی پنداشتی که دردها تمام می شوند!

خودم رو در بلاها می اندازم و می روم

مثل گلوله ای سربی، مثل یه مو زر

مثل یه کوه منفجر می شوم و می روم.

 

همه چیزم رو هم که از دست بدهم

این عشق رو می درم و می روم

اینگونه رفتن که بی صدا نمی شود

در ها رو می کوبم و بعد می روم.

 

شعری رو که برات نوشتم

از سازم می کنم و می روم

من که نمی تونم بگریم، می دونی

صورتم رو می کنم و می روم.

 

از سرزمینم، از دل بستگی هام

از طفلم، برمی گردم‌ می روم

از تو هر چه که گرفته ام

سرجایش می گذارم و می روم.

 

برایت هیچ خودم رو لوس نمی کنم

تنه ام رو  می سوزونم و می روم

نفرینت نمی کنم، نترس

تو خودم می ریزم و می روم.

 

« احمد کایا - برگردان: نادر  »

پائیز

«شعری از: ابراهیم صدری »

« برگردان : نادر امید - با تقدیم به آیدای همیشه خوبم »

 

پائیز

حالا این پائیز

حالا این موسم دست کشیدن و رفتن

چه خاطره ها، چه جدائی ها

تنهائی بارانی ست مکرر برای بریدن

اول بر خاک، بعد بر چشمانت می بارد

چه خاطره ها، چه جدائی ها

هیچ چیز اندازهء عشق جسور نبود

بدرود اینک ای همهء به  صف نشستگان

از اینجا یک درد

از اینجا یک نفر با چشمنانی چون کاسهء خون

کسی می رود

کسی دست می کشد، می رود

کسی فراموش می شود

کسی که در را خواهد کوفت

کسی که دیگر به یاد نخواهد آمد

کسی که صبح ها  دیگر روزنامه نخواهد خرید

سفره ای پهن نخواهد کرد

کسی که با گل های ناگهان لب پنجره زندگی نخواهد کرد.

 

انسانی که بسادگی فرتوت می شود، بی شعور می شود، شوم می شود

و دنیا را به چوب کبریتی می فروشد

به چوب کبریتی ویران می کند بسادگی دنیا را

حالا این پائیز

حالا این موسم دست کشیدن، رفتن

پشت سر نه ردی باقی ماندنی، نه دوستی

دوست، دوست

ترا چون چاقوئی دسته مشکی بر سینه ام دوخته اند.

زیر نور ماه

تنها سایه ای از شکستن

آخرین قایق، آخرین بلیط، آخرین مسافر

بر صورتم جای زخم چاقو

و جدا شدن روح از درونم

این مرگ، این گم شدن، این پایان

زیر نورماه کسی نیست

هیچکس نیست

این آشنائی ما دوتا

پهلو به پهلو

تا بی فرجام

از ما دوتا  یکی مان خواهد برد

بخششی که پاسخی پشت سر نخواهد داشت

زیر نور ماه کسی نیست

هیچکس نیست

عشق هم نیست

تو هم نیستی

هیچکس نیست.

 ...