آشوب عشق

چه آشوب بزرگی از عشق بپا کردیم

از زمانیکه از آن یک آرمان ساختیم

 

از لحظه ایکه برای زنی، برای زنی خاص

سوگند عشق می خورم همهء عمرم را

همان لحظه نفرت از او را آغاز می کنم

 

از لحظه ایکه به زنی می گویم: دوستت دارم

عشق من آشکارا می میرد

 

از لحظه ایکه عشق بین ما مفهوم می شود و از آن دلگرمیم

دیگر عشق نیست، نطفه ایست سرد و بی جان

 

عشق شبیه گلی است، باید بشکفد و پژمرده شود

اگر پژمرده نشود، گل نیست

غنچه ای پارچه ای و ساختگی یا تاج گلی خشک و ماندگارست، برای گورستان

 

از لحظه ایکه عقل در عشق مداخله کند، یا بر آن مصمم شود

شخصیت را فضیلتی شود، یا به تملک درآید

دیگر عشق نیست، فقط آشوب است

و ما از عشق چه آشوب بزرگی ساخته ایم،

عشق آلوده به عقل، به اراده، به نفس.

 

« دی. اچ. لا رنس - برگردان: نادرجبارپور»

 با اقتباس از ترجمهء سعید سعیدپور در: از شکسپیر تا الیوت

 

بودن یا ...

غم انگیز است این

هی میگویم باش

میگوئی چگونه

نادانی تو است یا کوتاهی من

آنقدر مهم نیست که باشی

اینهمه آدم را ببین

هستن بی آنیکه خواسته اند

با اینهمه برای یکبار هم که شود

باش 

باشد که بتوانم بمیرم

چه بی حاصل

فکر میکردم عشق را میدانم.

و کوچه اش را سراسر،

رفته و بازگشته ام.

تو را دیدم،

و دانستم،

کوچه باغی هم هست،

بی گذر از آن،

چه بی حاصل و تهی خواهم مرد.