حبس که بودی
من به سینماها رفتم
و همهء فیلمهای آرتیست محبوب مون رو دیدم
حبس که بودی
تو قوطی های کنسرو گل کاشتم
تو کوچه ها با بچه ها توپ بازی کردم
و کفش هامو از ریخت انداختم
صبح ها رودرروی آفتاب دراومدم
شبها به تنهائی منتظر ستاره ها موندم
دل مادرت رو آب زدم
خنک کردم
بهش گفتم بی خیال!
یه آوازی بخون و برای هر کی یه آرزوئی بکن
مثل نسیم ملایم یک جزیره
به آرامی داخل زندگی شو
مثل پیچکی به خود پیچیده
خاطراتت را قدر بده
بی خیال!، گفتم
بی خیال!، تو مادری
حبس که بودی
اجاره خونه رو دادم، پیژامه پوشیدم
اخبار روزنامه ها رو دنبال کردم
حبس که بودی، من
سیگار کشیدم و سرفه کردم
اتوبوس سوار شدم
به عکس هامون نگاه کردم
زخم هامو دوا گذاشتم
تو ساحل دریا قدم زدم
از میوه فروشی پیاز گرفتم
آوازهای تازه دراومده رو گوش دادم
اون پرنده ایکه تو قفس بزرگش کرده بودیم رو ولش کردم
سوت زدم
حبس که بودی، من
هر بار که بیدار شدم
یکریز اسمت رو صدا زدم، هذیون گفتم
سرتا پا زخم شدم، درد شدم.
تقویم ها رو گرفتم
هر روز یه برگشو کندم
یه تیکه از این فاصلهء دیوونه رو
حبس که بودی، من
پیرهنم رو اطو کردم
دست هامو رو بخاری گرم کردم
شعری نوشتم
یه بنفشهء فرنگی از گل فروشی خریدم
کو کجاست اونیکه دست تقدیر به پیشونیش خورده بود؟
کجاست اونیکه نمک دریا رو لبهاش مونده بود؟
کجاست اونیکه زود عاشق شده بود.؟
عین جوونی مون، خراب شدم، درهم ریختم
حبس که بودی من.
فقط نتونستم اسمت رو داد بزنم
فقط نتونستم صورتت رو ببینم
تو روزهای ملاقات
فقط نتونستم دستت رو لمس کنم
و فقط نتونستم تو آغوش بگیرمت
و آنقدر فشارت بدم که تا قلبم، که تا مرگم ...
حبس که بودی
درها رو بستم، پنجره ها رو باز گذاشتم
تو آشپزخونه پرسه زدم
و تو کاناپه خوابیدم
حتی یه بار برای خونه رادیو خریدم
زیاد هم گوشش ندادم
زیاد هم نگذاشت منو
این تیکه از درونم
حبس که بودی
یه تیکه از منو، یه تیکه از درونمو تو برداشته بودی
یه تیکه مو
یعنی که انسانیتمو
یعنی که سوی چشمامو
یعنی که جونمو
در درونم شعرها می میرند
درونم دلم خون می شود
حالا، بی تو
حالا، بی نفس
حالا تیکهء درونم تنها صدائی از بی کسی ست
همهء تیکه هایم
ستاره ها اگه هنوز سرجاشون باشن
نوشته هام
اونها که تو ورق های دفتر از زیر نگاه در میرن
بی خیال ۱۲۸
زندگی عین یه قایقه
برونش، بلکه ببینمت
بی خیال ۱۲۸
مگه بی خیال نیستش!
جدی نگیر رئیس
مگه رئیس جدی نمی گیره!
فقط نتونستم اسمت رو داد بزنم
فقط نتونستم صورتت رو ببینم
تو روزهای ملاقات
فقط نتونستم دستت رو لمس کنم
و فقط نتونستم تو آغوش بگیرمت
و آنقدر فشارت بدم که تا قلبم، که تا مرگم ...
حبس که بودی
از جلوی ویترین ها گذشتم
تو ایستگاه اتوبوس انتظار کشیدم
به کارگرها خسته نباشین گفتم
کتاب های کهنه رو تعمیرشون کردم
حبس که بودی
اصلاْ ننشستم گریه کنم
اصلاْ امیدمو خراب نکردم
اصلاْ آبرومو کثیفش نکردم
راست و سرپا ایستادم
حالا همین جا، حالا همین جا
اینگونه، این جا
اصلاْ نیافتادم
اصلاْ خجالت نکشیدم
و اصلاْ هم فراموش نکردم
...
«« ابراهیم صدری »»