درد جاودانگی


جهان مرئی محسوس، جهانی که آفریدهء غریزهء صیانت نفس است، بر من بسی تنگ است. به دخمه ای تنگ می ماند که روح من در آن، به عبث بال و پر به دیوارهایش می کوبد. از بی هوایی اش در حال خفقانم. هر چه بیشتر و بیشتر میخواهم خودم باشم و در عین حال بی آنکه از خویشتن بودنم بکاهم، دیگران هم باشم، خودم را در فضای لایتناهی بگسترانم و تا فراسوی زمان ادامه دهم. همه چیز نبودن و همیشگی نبودن، به نبودن می ماند، لااقل بگذارید من تمامت خودم باشم و همیشه همچنان بمانم. و چون تمامت خویشتن باشم، یک تنه همهء دیگران هم خواهم بود. یا همه یا هیچ!
... بی اعتباری جهان گذران و عشق، دو نوای اصیل و دلنشین از شعری راستین است. و ممکن نیست یکی ازین دو نوا، بی اهتزاز دیگری، بلند شود. احساس بی اعتباری جهان گذران، شعلهء عشق را در دل ما می افروزد، و فقط عشق است که بر این بی اعتبار گذران غلبه میکند، که زندگی را از نو سرشار میکند و به آن ابدیت می بخشد. لا اقل اگر چنین بودی ندارد، چنین نمودی دارد. و عشق بویژه وقتی که با تقدیر در می افتد، ما را از شدت احساس بی اعتباری جهان ظاهر می فرساید ولی جلوه ای از جهان دیگر به ما می نمایاند، که در آنجا تقدیر مغلوب، و آزادی حاکم است. همه چیز گذران است: این حرمان کسانی است که لب بر لب چشمهء حیات نهاده اند و نوشیده اند و هم کسانی که میوهء درخت معرفت نیک و بد را چشیده اند.
بودن، همیشه بودن، بی پایان بودن! عطش بیشتر بودن! اشتیاق خدا شدن! عطش عشق ابدی و ابدیت بودن! خدا بودن!
                                               
                                                     « درد جاودانگی - اونامونو »

جدی نگیر رئیس


حبس که بودی
من به سینماها رفتم
و همهء فیلمهای آرتیست محبوب مون رو دیدم

حبس که بودی
تو قوطی های کنسرو گل کاشتم
تو کوچه ها با بچه ها توپ بازی کردم
و کفش هامو از ریخت انداختم
صبح ها رودرروی آفتاب دراومدم
شبها به تنهائی منتظر ستاره ها موندم
دل مادرت رو آب زدم
                          خنک کردم
بهش گفتم بی خیال!
یه آوازی بخون و برای هر کی یه آرزوئی بکن
مثل نسیم ملایم یک جزیره 
به آرامی داخل زندگی شو
مثل پیچکی به خود پیچیده
خاطراتت را قدر بده
بی خیال!، گفتم
بی خیال!، تو مادری

حبس که بودی
اجاره خونه رو دادم، پیژامه پوشیدم
اخبار روزنامه ها رو دنبال کردم
حبس که بودی، من
سیگار کشیدم و سرفه کردم
اتوبوس سوار شدم
به عکس هامون نگاه کردم
زخم هامو  دوا گذاشتم
تو ساحل دریا قدم زدم
از میوه فروشی پیاز گرفتم
آوازهای تازه دراومده رو گوش دادم
اون پرنده ایکه تو قفس بزرگش کرده بودیم رو ولش کردم
سوت زدم
حبس که بودی، من
هر بار که بیدار شدم
یکریز اسمت رو صدا زدم، هذیون گفتم
سرتا پا زخم شدم، درد شدم.
تقویم ها رو گرفتم
هر روز یه برگشو کندم
یه تیکه از این فاصلهء دیوونه رو

حبس که بودی، من
پیرهنم رو اطو کردم
دست هامو رو بخاری گرم کردم
شعری نوشتم
یه بنفشهء فرنگی از گل فروشی خریدم
کو کجاست اونیکه دست تقدیر به پیشونیش خورده بود؟
کجاست اونیکه نمک دریا رو لبهاش مونده بود؟
کجاست اونیکه زود عاشق شده بود.؟
عین جوونی مون، خراب شدم، درهم ریختم
حبس که بودی من.

فقط نتونستم اسمت رو داد بزنم
فقط نتونستم صورتت رو ببینم
تو روزهای ملاقات
فقط نتونستم دستت رو لمس کنم
و فقط نتونستم تو آغوش بگیرمت
و آنقدر فشارت بدم که تا قلبم، که تا مرگم ...

حبس که بودی
درها رو بستم، پنجره ها رو باز گذاشتم
تو آشپزخونه پرسه زدم
و تو کاناپه خوابیدم
حتی یه بار برای خونه رادیو خریدم
زیاد هم گوشش ندادم
زیاد هم نگذاشت منو
این تیکه از درونم
حبس که بودی
یه تیکه از منو، یه تیکه از درونمو تو برداشته بودی
یه تیکه مو
یعنی که انسانیتمو 
یعنی که سوی چشمامو 
 یعنی که جونمو
در درونم شعرها می میرند
درونم دلم خون می شود
حالا، بی تو
حالا، بی نفس
حالا تیکهء درونم تنها صدائی از بی کسی ست
همهء تیکه هایم

ستاره ها اگه هنوز سرجاشون باشن
نوشته هام
اونها که تو ورق های دفتر از زیر نگاه در میرن
بی خیال ۱۲۸
زندگی عین یه قایقه
برونش، بلکه ببینمت
بی خیال ۱۲۸
مگه بی خیال نیستش!
جدی نگیر رئیس
مگه رئیس جدی نمی گیره!

فقط نتونستم اسمت رو داد بزنم
فقط نتونستم صورتت رو ببینم
تو روزهای ملاقات
فقط نتونستم دستت رو لمس کنم
و فقط نتونستم تو آغوش بگیرمت
و آنقدر فشارت بدم که تا قلبم، که تا مرگم ...

حبس که بودی
از جلوی ویترین ها گذشتم
تو ایستگاه اتوبوس انتظار کشیدم
به کارگرها خسته نباشین گفتم
کتاب های کهنه رو تعمیرشون کردم
حبس که بودی
اصلاْ ننشستم گریه کنم
اصلاْ امیدمو خراب نکردم
اصلاْ آبرومو کثیفش نکردم
راست و سرپا ایستادم
حالا همین جا، حالا همین جا
اینگونه، این جا
اصلاْ نیافتادم
اصلاْ خجالت نکشیدم
و اصلاْ هم فراموش نکردم
...

  «« ابراهیم صدری »»

عشق ممنوعه


از اون یکی در بیا، این را نمی توانی باز کنی
با چشم های سابقت بیا، وقت کشتن بیا
بپا پشت سر کسی شاهد نباشد
ببین از کی تو این خونه محکوم به موندنم!
اسمم رو عوض کرده ام، به یه اسم دیگه زندگی می کنم
شب و روز عینک مشکی می زنم
از اون یکی در بیا، اینرا نمی توانی باز کنی
رودرروی صبح بیا، با همهء چشم هایت بیا

پشت پنجره دارم سیاه می شوم
درونم بلاها می زاید، پائیر می زاید
صدایت را از پشت تلفن نمی توانم بشناسم
صورتت از انگشتانم سر می خورد، محو می شود
و اینگونه همه چیز از بین می رود و می شکند.
رودرروی صبح بیا، با همهء چشم هایت بیا
از اون یکی در بیا، اینرا نمی توانی باز کنی
بپا پشت سرت کسی شاهد نباشد.

دیگر کسی مرا زندگی نمی کند
عشق هایم را با کمان های بزرگ خراشیدند
ترس هایم مردن و تمام شدن، بی کس اند
فقط یک مصراع نیمه هستم که خیس می شوم
یک رمان از تفنگ هستم که تمامم می کند.
بازی تمام شد، همهء روشنی هایم را خاموش کرده اند
آنگونه بیا که انگاری نبوده ای، وقت کشتن بیا
از آن یکی در بیا، اینرا نمی توانی باز کنی
کالبدم را قفل کرده اند، مهر و مومم کرده اند
بپا پشت سر کسی شاهد نباشد.

       « آتیلا ایلهان »