نمی گذارندم

جهان مگر چند است/ که او هنوز تو را می جود/ مرا این نیز/ نمی گذارندم/ از جان خود برآرم چشم/ برهنه بگذرم از توتیای توفانی/ و داغ را/ به ابایی/ درون خزم تا ماه // محمد بیابانی

در جاده های شمال که بودم، تمام جنگلهای مه گرفته فرا می خواندم، مرا می شناختند انگار و می خواستند فرو بلعندم تا بتوانم هر چقدر دلم خواست در رؤیاهای غمگینم  بغلتم و نه از زمان باکیم باشد و نه از جائی که به اش تعلق داشتم. دیگر مردم همراهم آنقدر آشنا نبودند انگار که آن  گور  و گمهای ته جنگل می نمودند. می خواستم از زمانه ام دور شوم، می خواستم فاصله بگیرم از هر چه تاکنونم می شناختم و در آغوش غربت دور شوم که ناگاه آتشی از چپ سینه ام سوزاندم ، آتشی که بهم گفت: هنوز تو  زنده هستی و خواهمت دید روزی، و شعله هایش تمامم را آنچنان پیچاند که هنوز که هنوز است مست توأم و می بارم.

میدانم که پس فردا ...


میدانم که پس فردا که چشم هام رو ببندم، همون یک لحظه بعدش همه چی دستگیرم خواهد شد و همهء وابستگی هام و همهء اون چیزائیکه منو به این کالبد خاکی می چسبانیده، همه یکدفعه از بین خواهد رفت و آزاد و رها خواهم شد و خواهم رفت به خونهء اصلیم که نمی دونم پر از سوختن خواهد بود و جزغالگی ( عین همین خراب شده ) یا یه خورده با صفاتر.
میدانم حالا که دارم اینقدر بال بال میزنم و بی قرارم،‌ حالا که اینهمه می گدازم و می بارم که هیچکدام از دوست داشتنی هامو از دست ندهم و همه رو حفظ کنم، فردا که نه همون پس فردا به سادگی و ندانم کاری خودم خواهم خندید و خواهم دید که اینهمه تنها برای سرگرمی این چند لحظهء گذران بوده و نه بیشتر. که بعد از اون کارهای مهم تری در پیش رو خواهم داشت. کارهائی مهمتر از دوست داشتن و عاشق شدن. کارهائی شاید دوست داشتنی تر و عاشقانه تر و ... 

بیژن نجدی


... مگر آدم می تواند چشمهایش را ته رودخانه باز کند؟ آنجا تاریک نیست؟ گیاه ندارد؟ ماهی چطور؟ از آن زیر می شود آسمان را دید که حتماْ آبی نیست. ته آب چطور می شود فهمید که امروز چند شنبه است؟ نباید صداهای زیادی داشته باشد. آنجا گوشهای آدم پراز مورچه نمی شود و کرمها و مارمولک ها توی دهان آدم وول نمی خورند. زیر سقفی با گچ بری های آب، در اتاقهایی با دیوارهای آب، هیچکس نمی تواند بفهمد که دیگری دارد گریه می کند.

                                                          « تاریکی در پوتین - بیژن نجدی »