جهان مگر چند است/ که او هنوز تو را می جود/ مرا این نیز/ نمی گذارندم/ از جان خود برآرم چشم/ برهنه بگذرم از توتیای توفانی/ و داغ را/ به ابایی/ درون خزم تا ماه // محمد بیابانی
در جاده های شمال که بودم، تمام جنگلهای مه گرفته فرا می خواندم، مرا می شناختند انگار و می خواستند فرو بلعندم تا بتوانم هر چقدر دلم خواست در رؤیاهای غمگینم بغلتم و نه از زمان باکیم باشد و نه از جائی که به اش تعلق داشتم. دیگر مردم همراهم آنقدر آشنا نبودند انگار که آن گور و گمهای ته جنگل می نمودند. می خواستم از زمانه ام دور شوم، می خواستم فاصله بگیرم از هر چه تاکنونم می شناختم و در آغوش غربت دور شوم که ناگاه آتشی از چپ سینه ام سوزاندم ، آتشی که بهم گفت: هنوز تو زنده هستی و خواهمت دید روزی، و شعله هایش تمامم را آنچنان پیچاند که هنوز که هنوز است مست توأم و می بارم.