حیدر بابا


حیدر بابا گل غنچه سی خنداندی
اما حیف اورک غذاسی قاندی
زندگانلیق بیر قارانلیق زنداندی
بو زندانین دربچه سین آچان یوخ
بو دارلیقدان بیر قورتولوب قاچان یوخ

بیر سوروشون بو قارقنمیش فلکدن
نه ایستیور بو قوردوغی کلکدن
دینه گچرت اولدوزلاری الکدن
قوی تکولسون بو یریوزی داغلسین
بو شیطانلیق قورقوسی بیر یغیلسین

حیدر بابا گیلر بوتون دوماندی
گونلریمیز بیر بیریندن یاماندی
بیر بیروزدن آیریلمایون آماندی
یاخشیلیغی الیمیزدن آلوبلار
یاخشی بیزی یامان گونه سالوبلار

« استاد شهریار »

کجائی

آسمان را نگاه کردم با چشم خیس،
زمین را نگاه کردم زمین ماتم گرفته
آبها امروز به خون می مانند،
قدیمی، تازه، بزرگ، کوچک،
سیاه، سرخ، تمام دردهایم اینجایند.
تو کجائی؟

تو و پرنده ها
به اندازهء شباهت اشک با اشک بهم شبیه هستین
دارند آوازی را می خوانند که آهوی زخمی
برای بچه اش می خواند.
امروز صبح بازهم روی سیم نشسته اند
مرا با رنجم تنها نگذاشته اند
تو کجائی؟

هوا سرد است، بیرون برف می بارد
همیشه دست هایم سردشان میشد، امروز درونم سرد است.
حسرت تو آمد، خیال تو آمد
ببین عطر تو هم می آید
امروز دارم می شکنم، هی!
هی بانوی دردها!
تو کجائی؟
                                   
                                                         " Mustsfs Islamoglu "             

یکی نامت ماندنی

پشت سر یکی نامت ماندنی
در نهایت همهء از دست رفته ها
در پشت آینه ها، نقره
در پشت تنهائی، قدرت
آری در نهایت، یکی نامت ماندنی
یکی هم آن غربت لعنتی

تو فرض کن :
من هیچ نگریستم،
هیچ بر آتش نگرفتم دلم را، 
و شب ها اهانت را به آغوشم راه ندادم.
و و فرض کن
همهء شعرها، چشم هایت را،
و همهء ترانه ها  زلفهایت را نسرود.
از فکرم هم نگذشت،
هیچ نگذشت،
اسمت، مثل یک گلولهء‌ خونین
از نهرهای درونم.

آری آتش
....
آری نامت در میان صفحه های لعنت شده
بقدر همه کوچه ها، تنهائی یک انسان
 این سودا کمی نادان،
کمی هم، با طعم  گریه
با بنفشه های لب پنجره، در هر غروب.

بعداْ کوهها از جایشان بیدار شدند.
و حلاج ها پنبه ها را با بی خیالی پرتاب کردند.
تو فرض کن که به عمق زمین رفت،
 سودای گذشتهء تو.

این هم شکایتی که بین من و درونم بماند.
و آن هنگام که تو را دوست داشتم،
در این شهر باران ها بارید.
یعنی هنگامیکه تو را دوست داشتم،
جدائی مثل سرب سنگین بود،
و بقدر خنده ات، زندگی فلاکت بار بود.

باز هم،
پشت سر یکی نامت ماندنی.
در نهایت همهء از دست رفته ها.
در پشت آینه ها، نقره.
در پشت تنهائی، قدرت.
آری در نهایت، یکی نامت ماندنی
یکی هم آن غربت لعنتی.

مرا ببخش،
برای از دست دادن خیلی زود است.
برای دوست داشتن خیلی دیر.

« ابراهیم صدری »