شب را نوشیده ام


شب را نوشیده ام/ و بر این شاخه های شکسته می گریم/ مرا تنها گذار/ ای چشم تبدار سرگردان/ مرا با رنج بودن تنها گذار/ مگذار خواب وجودم را پرپر کنم..../ او را بگو/ تپش جهنمی مست!/  او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام/ نوشیده ام که پیوسته بی آرامم.« سهراب »
 .
 نمی دانم این شبهای بی همه چیز از جان من چه می خواهند، شبیه گذشتهء خود شده ام، شبیه شبهای دانشگاهم، شده ام همان شبگرد تنهائیهای بزرگ خودم. عین همان بوف کور هدایت، هر شب کنج اتاق جا خوش میکند و مدام بهم زل میزند، آینهء دق! میگویم کاش میشد یه کم حرف میزدیم، یادم میافته که نمیشه، بیشتر لک میزند دلم. آنقدر با قلم و کاغذ بازی میکنم تا چشمهایم خود به خود بسته بشو ند، یکی دوساعت خودم را به خواب میزنم تا بیام سرکار. اینجا هم پای این کامپیوتر لعنتی بیشتر دلم میگیرد، هر جائی سر می زنم یک چیزی مثل یک جای خالی گنده مثل یک خلأ ناجور می بینم که بمن دهن کجی میکند.

 ببین، همیشه خراشی هست روی صورت احساس/ همیشه چیزی، انگار هوشیاری خواب/ به نرمی قدم مرگ میرسد از پشت/ و روی شانهء ما دست میگذارد ... « سهراب »

 میدانم یک چیزی درونم جاری شده که نمیشود به اسم آلوده اش کرد و منهم بیخودی دنبال کلمه میگردم برایش. میخواهد مرا رجعت بدهد به گذشته هایم به روزهائی دور که نتوانستم یا نشده درست زندگیشان کنم و نارس مانده اند همهء شان، نارس و طلبکار. من هی سفر میکنم و هر جا میروم میبینم همون همسر و همون پدر هستم هنوز، ضعف میکنم.

دلم گرفته/ دلم عجیب گرفته است/ و هیچ چیز/ نه این دقایق خوشبو، که روی شاخهء نارنج میشود خاموش/ نه این صداقت حرفی، که میان دو برگ این گل شب بوست/ نه، هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف/ نمی رهاند/ و فکر میکنم/ که این ترنم موزون حزن تا به ابد/ شنیده خواهد شد...« سهراب »

تمام زندگیم بوی ماندگی میدهد، بکلی بیات شده ام انگار،‌ به هیچ دهانی مزه نمیدهم دیگر.
فکر میکنم همهء دارائیم را خرج کرده ام و حال تبدیل شده ام به یک ورشکستهء تمام عیار. هیچ هم یارای تحمل دلسوزی یا ترحم کسی را ندارم. یا اینکه یکی بعد فهمیدن وسعت رنج هایم برایم مهر بورزد. دیگر از اینجور چیزها واقعاْ‌ حالم بهم میخورد، بقول آیدینِ سمفونی مردگان دیگر خرابی از حد گذشته، باید بار سفر را بست.

کاش چون ابر/ دلم را یک روز/ می تکاندم در باد. « ایرج قنبری »

بگذارید این وطن دوباره وطن شود


بگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رؤیائی شود که بود.
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آنجا که آزاد است منزلگاهی بجوید.

        ( این وطن هرگز برای من وطن نبود. )

بگذارید این وطن رؤیائی باشد که رؤیا پروران در رؤیای خویش داشته اند.
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود.
سرزمینی که در آن، نه شاهان بتوانند بی اعتنائی نشان دهند
نه ستمگران اسباب چینی کنند
تا هر انسانی را، آن که برتر از اوست از پا درآورد.

        ( این وطن هرگز برای من وطن نبود. )

آه بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن، آزادی را
با تاجِ گلِ ساختگیِ وطن پرستی نمی آرایند.
اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست، زندگی آزاد است.
و برابری در هوائی است که استنشاق می کنیم.

        ( در این « سرزمین آزادگان » برای من هرگز
                                   نه برابری در کار بوده است نه آزادی. )
 ....

آه، آری 
آشکارا می گویم،
این وطن برای من هرگز وطن نبود،
با وصف این سوگند یاد می کنم که وطن من، خواهد بود!
رؤیای آن 
همچون بذری جاودانه
در اعماق جان من نهفته است ...    

                                                   « «« «««  لنگستون هیوز  »»» »» »    

شب شکن


دم غروب 
آمادهء رفتن می شود .
شب، تشنه کام پیش می آید.
و خستگان روز به پستوها می خزند. 
و ترسو ها نیز.
او و هزاران مرد جسور اما
درآویختن شب را 
بیرون می زنند.
مردانی که جرعه ای آزادی را 
تشنه کامند هنوز.
باز نمیداردش نگران چشم های مادر
چشم های نگران وطن
پیش ازین 
خواسته بودند.
و او چون شب شکنی
بیرون می زند.

««« تقدیم به دانشجوهای شب شکن مان »»»