مثل همیشه ...


مثل همیشه آخرش تسلیم خواهم شد، میدانم و این تقدیر را انگار به جبر گردن نهاده ام که دلخوش چند لحظهء کوتاه و عاریتی نباشم. بی ربط نیست که در اوج شادترین لحظه ها یم نیز انگار کسی از پشت سر تلنگرم میزند تا بیهوده دلخوش هیچ چیز نباشم، میدانم که حسادت خویش را هیچ تاب تحمل ندارد و در بزنگاه تمام فرصت هایم در کمینم نشسته. میدانم اگر چه اینک روزنه ای در زمان لجوجم یافته ام که از ترس ناپدید شدن یا گم کردنش مدام سعی میکنم بزرگترش کنم، و کارم این شده که روزهایم را اگر بتوانم زودتر به جلو برانم تا گوی کجتاب زمانم بگردد و بگردد و باز هم در مقابل این روزنه قرار بگیرم و بعد از آن اگر از دستم برآید کاری کنم تا این گوی لعنتی باز ایستد، خشکش بزند یا منجمد شود، و من همهء وجود خودم را آنقدر چشم بدوزم به آنسوی تا درون این روزنه ذوب شوم، در مسیر نگاه زل زده ام قطره قطره از درون چشمهایم آب شوم و در آن بریزم تا تمام تمام شوم، یا کاری کنم که در آن ثابت بمانم طوریکه حس کنم جاودانگی را به این شکل تجربه خواهم کرد، تقریباْ مثل همان اتفاق زیبائیکه برای یک لحظهء ناب از زندگی در قاب یک عکس می افتد، باز هم میدانم که اینهمه را روزی هزار بار تاوانم خواهد بود و لبخند گرانی که برای لبهایم و روشنائیکه برای چشمانم و دلخوشی ر‌‌ؤیاگونه ایکه برای دلم و شیرینی شراب گونه ایکه برای کامم با اینهمه سختی و مصیبت پیدایش کرده ام، بزودی به زهرماری چیزی آلوده خواهد شد، همین. همیشهء روزهای اهلی و رام من این سرنوشت شوم و عاقبت نکبت را دنبال خود داشته اند و از همین است که همواره نگرانم و این نگرانی را از صورتم برای تظاهر به دیگران که هیچ، برای خودم هم نمی توانم اندک مدتی قایمش کنم...

فرصتی برای حرف زدن

در فرصتی که دست می دهد برای شنیده شدنم انگاری که زنگ راحت باشی باشد بعد روزمرگیهای خسته کننده و ملال آور، میخواهم تمام خستگی سالهای تنهائیم را درکنم. تمام روزهای بیکسی و غربتم میخواهند هرکدام حرفی بشوند برای گفته شدن و شنیده شدن. تمام حرفهای ناگفته و بر زبان نیامده از بی مخاطبی که در ته دلم رسوب کرده اند، دوباره زنده و بیدار میشوند و یکباره هجوم میآورند. آنگاه سنگینی و بغض همهء این سالهای ساکت و خاکستری خودم را حس میکنم.
میخواهم به جای همهء زمانهائیکه دلم به هوای یک مخاطب آشنا پرپر میزد و در خاموشی و عزلتش میسوخت، حرفی بزنم. میخواهم حتی به جای همهء آنهائیکه همرنج من بوده اند باشم و یک عالمه سنگینی گفتن های برجای مانده و عقیم را از دلشان بردارم. همهء‌ وجودم را بهم آورم تا بتوانم تمام حسرت اسلاف خویش را در چند کلمه بزبان آورم.
میخواهم برایت بگویم از آنهمه روزهائیکه می توانستم به پرواز درآیم، می توانستم از خودم خیلی پیش بیافتم، یک روز را اندازهء یک سال زندگی کنم.
می خواهم پیش پای تو تمام عشق های ناشکفته ام را عریان کنم...

 

کوچ آراز

به محبوب و رؤیای عزیزم که با رفتن آراز به سرزمین فرشته ها
خیلی تنها ماندند.

کوچ آراز


گاه پیش می آید که مرگ،
 اصلاْ هم زیبا نیست.
هیچکس راضی نیست،
باهاش خیلی چیزها می رود.
و پشت سر یه جای خالی گنده میماند،
یه خلأ ناجور.
هیچ کار از هیچ کس برنمی آید که،
فکر اصلاْ قد نمی دهد که.

مثلاْ بابابزرگ که مرد
آب از آب تکان نخورد،
همه نگران بودنش بودند انگار،
همه منتظر مرگش بودند انگار،
و با رفتنش اوضاع روبراه شد.

کوچ آراز را اما،
هیچکس نمی فهمد که،
بهت باریدست انگار،
یه جای کار می لنگد،
یه اشتباه گنده در کارست.

مرگ آرام آراز مرز جنون را گم میکند،
مثل گره کوری که در کار آفرینش.

بابابزرگ وقتی مرد،
یکصد و چند سالی داشت،
و آراز میخواست یکساله شود هنوز.