نه، هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف/ نمی رهاند/ و فکر میکنم/ که این ترنم موزون حزن تا به ابد/ شنیده خواهد شد/.... سهراب.
داشتم فکر میکردم چه فرق است بین حس رسیدن به شهر دوری که مدتها بود منتظرش بودی و دم غروب خسته و مست جاده ها، می خواهی برسی،،، و حس رسیدن به خونهء خودت بعد از مسافرتی طولانی و خیال انگیز، دم صبح گیج و خواب آلود میخواهی بری توی خونه ای که ازش گریخته بودی ؟
و چه فرق است بین سکوت های مکرر روزهای نخست آشنائی، همان سکوت هائیکه پرند از حرفهای ناگفته و سخن های بر زبان نیامده که تمنایشان داری و شرمهای مقدسی نمی گذارندت، شرمهای مقدس از او،،، و سکوت های آزار دهنده و تلخ روزهای پایانی، سکوت هائیکه جایگزین حرفهائی میشوند که قادر به گفتنشان نیستی و از خودت شرمت می آید ؟
... چه فرق است بین حس دست نیافتن،،، و حس از دست دادن ؟
بین فاصله های ظالم ناخواسته و قصی، فاصله های آغشته به خواستن های بی تاب،،، و فاصله هائیکه از گریز تو بوجود آمده اند، فاصله های آلوده به فراموشی.
اگر غمی هست بگذار باران باشد
و این باران را
بگذار تا غم تلخی باشد از سر غمخواری.
و این جنگل های سرسبز
در این جای
در آرزوی آن باشند
که مگر من ناگزیر به برخاستن شوم
تا در درون من بیدار شوند.
من اما جاودانه بخواهم خفت
زیرا اکنون که من اینچنین
در تپه های کبودی که بر فراز سرم خفته اند
بسان درختی
ریشه ها باز گسترده ام،
دیگر مرگ
در کجاست؟
اگرچه من از دیرباز مرده ام
این زمینی که چنین تنگ درآغوشم می فشرد
صدای دم زدنم را
همچنان
بخواهد شنید.
" ویلیام فاکنر "
در وزش نوازشگر یک دوست
همهء خود را سپرده بودم یک روز.
امروز که به خود آمده ام ،
نه از وزش و دوست اثری میبینم ،
و نه از خود.
نمی دانم در خاطر،
وزشی نوازشگر باید یا
تندبادی تاراجگر؟