نگاهت دیگر طعم دیروزها را ندارد،
می دانم امواج تو دیگر
به این ساحل نمی ریزد.
بیهوده می گردم،
بیهوده نمی گیرم ،
اینهمه پائیز .
فکر می کردم،
آنقدر درنگ خواهی کرد،
جرأت گفتن کنم.
کاش اینهمه حرف
از سبز نمی افتاد .
می دانم
از مد افتادم،
پلاسیدم.
ذائقهء امروزها هیچ نمی مانند.
چه بودنهای عجیب
کمین بودند و حرام شدند.
حیف زود از دهان افتادم
دست کم کاش،
بهار دیگر را،
مانده بودی.
یادم باشد فردا ،
از دست دادنت را شعری شوم ...
بیا تو قسمت گفتمان بلاگ من عضو بشو