بگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رؤیائی شود که بود.
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آنجا که آزاد است منزلگاهی بجوید.
( این وطن هرگز برای من وطن نبود. )
بگذارید این وطن رؤیائی باشد که رؤیا پروران در رؤیای خویش داشته اند.
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود.
سرزمینی که در آن، نه شاهان بتوانند بی اعتنائی نشان دهند
نه ستمگران اسباب چینی کنند
تا هر انسانی را، آن که برتر از اوست از پا درآورد.
( این وطن هرگز برای من وطن نبود. )
آه بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن، آزادی را
با تاجِ گلِ ساختگیِ وطن پرستی نمی آرایند.
اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست، زندگی آزاد است.
و برابری در هوائی است که استنشاق می کنیم.
( در این « سرزمین آزادگان » برای من هرگز
نه برابری در کار بوده است نه آزادی. )
....
آه، آری
آشکارا می گویم،
این وطن برای من هرگز وطن نبود،
با وصف این سوگند یاد می کنم که وطن من، خواهد بود!
رؤیای آن
همچون بذری جاودانه
در اعماق جان من نهفته است ...
« «« ««« لنگستون هیوز »»» »» »
سلام...از اینکه نوشته هامو می خونی و نظر میدی بسیار ممنونم.مثل همیشه خوب و هدفمند نوشته ای.
پاینده باشی.
باید خوب فکر کنیم....................
سلام
همیشه دلم میخواست یه وطنی داشتم که عاشقش بودم
نه این همه نفرت
سلام......جالب بود ........برای پخت غذای جدید حتما بیا پیشم ......یا حق