مردی بود که بخاطر موهاش باد سختی درگرفته بود. خدا نکند که طبیعت بخواهد موهای گندمزار را شانه بزند، ... خدا بخواهد که باد سرٍ بازی داشته باشد. حالا یا با موهای او یا با دل من چه فرق میکند؟ .....
دنیای کودکی ام بسرعت می گریخت. گاهی احساس میکردم دنیا بر اساس عقل و منطق مردانه میگردد که مردها شوهر زن ها بشوند و خردشان کنند، به صورتشان چروک بیاندازند، اگر توانستند بچه به دامنشان بیاندازند و اگر نتوانستند اشکشان را در بیاورند. زن موجودی است مفعول و بی اراده که همه جرأت و شهامتش را می کشند تا بتوانند برتری شان را به اثبات برسانند. مسابقهء مهمی بود و مرد باید مرد برنده میشد. اما نمی دانم آیا خدا هم چنین تقدیر کرده بود؟ یا من بداقبال بودم؟ این چیزها را من هرگز نفهمیدم......
بچه که بودم خیال میکردم همه چیز مال من است. دنیا را آفریده اند که من سرم گرم باشد. آسمان، زمین، پدر، مادر، درخت ها، اسب ها ، کالسکه ها و حتی آن گنجشک ها برای سرگرمی من بوجود آمده اند. اما بعد یکی یکی همه چیز را از آدم می گیرند. مایعی در رگ هام جاریست که میگوید این مال شما نیست، راحت باشید. پسری که عاشق کبوتر ها و خرگوشها بود، خودش را به درختی دار زد. چرا؟ مادر گفت بماند برای بعد. کاش تولد هم می ماند برای بعد، به کجای این دنیا برمی خورد؟
««««« سال بلوا - عباس معروفی »»»»»