صبح که از خواب بیدار شده بود مثل هر روز یاد من افتاده بود و غم بزرگی انگار محکم به قلبش خورده بود. من مدام به ذهنش می آمدم، هر بار شکل تازه ای داشتم، و گاه آنچنان محو و کمرنگ بودم که انگار دارد از لای مه نگاهم میکند... خیلی دلم میخواست بدانم که چه احساسی دارد. وقتی مرا بوسید دیگر چشمهاش را نبست تا تأثیر بوسه را در صورتم نگاه کند. بدجنسی کرده بود. اگر از من می پرسید خودم می گفتم چه احساسی دارم. گفت: چه بوی خوبی می دهی؟ گفتم: توی یقه ام گل یاس میریزم. نفسش بوی باد میداد، بوی باران، خنک بود. و دهانش بوی چوب میداد. و من یکباره میان دستهایش شعله ور میشدم. روز قبل گفته بود: خانم سورملینا، اجازه میدهید شما را دوست داشته باشم. گفتم: اختیار داید. و توی دلم گفتم: دوست داشتن که اجازه نمی خاهد. و بعد لازم دانستم بگویم ...