مثل همیشه آخرش تسلیم خواهم شد، میدانم و این تقدیر را انگار به جبر گردن نهاده ام که دلخوش چند لحظهء کوتاه و عاریتی نباشم. بی ربط نیست که در اوج شادترین لحظه ها یم نیز انگار کسی از پشت سر تلنگرم میزند تا بیهوده دلخوش هیچ چیز نباشم، میدانم که حسادت خویش را هیچ تاب تحمل ندارد و در بزنگاه تمام فرصت هایم در کمینم نشسته. میدانم اگر چه اینک روزنه ای در زمان لجوجم یافته ام که از ترس ناپدید شدن یا گم کردنش مدام سعی میکنم بزرگترش کنم، و کارم این شده که روزهایم را اگر بتوانم زودتر به جلو برانم تا گوی کجتاب زمانم بگردد و بگردد و باز هم در مقابل این روزنه قرار بگیرم و بعد از آن اگر از دستم برآید کاری کنم تا این گوی لعنتی باز ایستد، خشکش بزند یا منجمد شود، و من همهء وجود خودم را آنقدر چشم بدوزم به آنسوی تا درون این روزنه ذوب شوم، در مسیر نگاه زل زده ام قطره قطره از درون چشمهایم آب شوم و در آن بریزم تا تمام تمام شوم، یا کاری کنم که در آن ثابت بمانم طوریکه حس کنم جاودانگی را به این شکل تجربه خواهم کرد، تقریباْ مثل همان اتفاق زیبائیکه برای یک لحظهء ناب از زندگی در قاب یک عکس می افتد، باز هم میدانم که اینهمه را روزی هزار بار تاوانم خواهد بود و لبخند گرانی که برای لبهایم و روشنائیکه برای چشمانم و دلخوشی رؤیاگونه ایکه برای دلم و شیرینی شراب گونه ایکه برای کامم با اینهمه سختی و مصیبت پیدایش کرده ام، بزودی به زهرماری چیزی آلوده خواهد شد، همین. همیشهء روزهای اهلی و رام من این سرنوشت شوم و عاقبت نکبت را دنبال خود داشته اند و از همین است که همواره نگرانم و این نگرانی را از صورتم برای تظاهر به دیگران که هیچ، برای خودم هم نمی توانم اندک مدتی قایمش کنم...
سنگین و قشنگ بود. کاملا درک کردم و لذت بردم
ازنظرتون نسبت به وبلاگ من ممنون